چادر گل دارش را به دندان گرفته بود. همان طور که داشت آستینش را بالا میزد، زیر لب با خودش حرف میزد. شما چه کار به من دارید؟ میگم میخوام خون بدم، بگید چشم.
بعد رگهای سبزرنگش را که از زیر پوست چروکیده و نحیف دستانش ورقلمبیده بود، نشان دخترش داد و گفت: دِ بیا. ببین. از این رگها خون میگیرن. من از شما سالم ترم. ما جوانهای دنبه و روغن زرد هستیم، مثل شما روغن نباتی خورا نیستیم. یالا یکی من رو ببره انتقال خون، زود.
من بی بی زبیده را با دندان بلند نیشش به خاطر دارم. او مادربزرگ هم کلاسی ام در دوره ابتدایی بود. وقتی میخندید، آن دندان روی لبهای نازکش را میگرفت. بی بی چندخانه آن طرفتر از منزل ما ساکن بود. ماهی یک بار مادر سمیه به خانه بی بی زبیده میآمد و او را با خودش به دکتر میبرد. هر چندماه یک بار هم او را به مرکز انتقال خون میبردند، اما دوسه ماهی بود هرچه بی بی اصرار میکرد، بچهها قبول نمیکردند او خون بدهد. ماجرای خون دادن بی بی زبیده هم شنیدنش خالی از لطف نیست.
وقتی بی بی جوان بود، در مسیر تهران به بابل تصادف میکند. هنگام تصادف اکبرآقا همسرش و اعظم دخترشان هم همراه بی بی بودند. گویا یک خودرو از فرعی وارد اصلی میشود و به آنها برخورد میکند. آنها را به بیمارستان میرسانند. انگار هر رهگذری که پیکانشان را میدیده، به نشانه دفع بلا پول خرد روی خودرو میانداخته است.
بی بی زبیده در بیمارستان به هوش میآید. وقتی سراغ دخترش را میگیرد، میگویند اعظم خیلی خون از دست داده است. درخواست خون کرده اند از تهران بیاید. هر هفته در آن مسیر تصادف میشود و خون خیلی لازم میشود. برای همین مدام باید درخواست بدهند خون برسد.
هر دو پای بی بی شکسته بود. هرچه به دکترها التماس میکند از او خون بگیرند، موافقت نمیکنند. میگویند خودت جراحی در پیش داری و امکانش نیست.
بی بی از ترس اینکه خون نرسد و دخترش از دنیا برود، همان جا نذر میکند سالی پنج بار به نیت پنج تن خون بدهد. چندماه بعد که همه شان سالم و سلامت به خانه برگشتند، برای بار اول بی بی خون میدهد، اما حالا از بی بی سنی گذشته است و بازهم اصرار پشت اصرار.
چادر رنگی اش را سرش کرده است و تندتند راه میرود. گاهی به پشت سرش هم نگاه میکند. آمدید، آمدید، نیامدید، پرسان پرسان میروم.